Love ss501&Lee min hoo
خانـ ه ♥ لینـ ک ♥ ایمیـ لـ ♥ پروفایـ لـ ♥ طـراح
سلام چینگو ها من خیلی نالاحتم پارت یک داستانم دستم خورد اشتباهی حذف شد حالا ما پارت یک نداریم من عررررر به جاش اینجا پارت یک رو میزارم البته ممکنه با قبلی یکم تفاوت داشته باشه چون دقیقا قسمت اولو تو دفترم ندارم ولی شما ببخشین راستی پارت دو و سه هم انتقال داده میشه به همین پست پس پارت یک و دو و سه باهم میشه پارت یک! پارت چهار هم که قرار بود بزارم میشه پارت دوم اوکی چینگو ها!؟ پس حالام بفرمایین داستان راستی تا یادم نرفته من اسم داستان رو هم از شیش ضلعی به شیش ضلعی عشق تغییر دادم کلا داستان کن فیکون شد! حالام بفرمایید داستان شیش ضلعی عشق:
پارت یک: زنگ درو زدم.یکم طول کشید تا خانم لی ایفون رو برداره...با صدای لرزونش گفت:کیه؟ از شنیدن صدای سالخورده ش مثل همیشه لبخند روی لبم نشست...با شیطنت جواب دادم:دزدم!...اومدم خونه و اون صندوق جواهراتتو بدزدم برم! صدای خندشو شنیدم بعد هم در با صدای تیک باز شد. با خنده داخل رفتم...درست وقتی که میخواستم در خونمو با کارت عابربانک باز کنم(کلید یادش رفته میخواد عین دزدا درو باز کنه)..خانم لی همسایه پیر و مهربون روبروییم در واحدش رو باز کرد و عصا زنون دم در اومد. با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:به به!..خانوم مهربون شاختمون! اونم با خنده گفت:سلام دختر شیطون محله! بعد دستشو برد تو جیبش و کلیدمو دراورد و گفت:من نمیدونم چجوری تو هر دفعه موقع بستن بند کفشات کلیدتو جا میزاری...اگه من نیام گلدونو اب بدم که معلوم نیست کجا گم و گور بشه! با لبخند خجالت زده کلیدو گرفتم و سرمو عین خنگا خاروندم. _حتما وقتی داشتم بند کفشمو میبستم افتاده ممنون! یکم با هم حرف زدیم و بعد من رفتم تو خونه و بعد پریدم تو حموم. خب بزارین از خودم بگم.من جسیکا 23 سال دارم.(یاد فیلم من ترانه15سال دارم افتادم!) فارغ التحصیل رشته تئاترم و تا دو ماه دیگه یه اجرای مهم دارم...پدر و مادرم امریکان و من چون کره رو دوست داشتم و همچنین اون موقع مشغول درس بودم نرفتم و نخواهم رفت! خانم لی هم همسایه ی مهربون منه که تنها زندگی میکنه شوهرش فوت شده...بچه هم نداره! اههه این شامپو چرا تموم شد!؟حالا چه غلطی بکن!؟ ولش کن بابا....بعد از ابکشی رفتم بیرون و بعد پوشیدن لباس و شونه ی موهام رفتم بیرون تا یکم به این شیش شنبه بازار سرو سامون بدم!...از زمین و مبل لباس و وسایل جمع میکردم...تو این بین مسواک مامان بزرگ خدابیامرزم و دندون مار چهل ساله و...پیداکردم که هنوز تو کفشونم! بالاخره کارا رو انجام دادم و تازه میخواستم یه نفس راحت بکشم که زنگ درو زدن!...ای بر خرمگس معرکه لعنت!...رفتم درو باز کردم دیدم خانم لی با یه سینی غذا پشت دره...نه بابا خرمگس چیه!؟..این فرشته ی اسمونیه...غذااااا!! دعوتش کردم بیاد داخل..اونم اومد تو و روی مبل نشست..منم رفتم تا سینی غذا رو بزارم تو اشپزخونه و یه چیزی برای پذیرایی بیارم که گفت:جسیکا جان دخترم بیا بشین کارت دارم! ینی چی کارم داره!؟... رفتم نشستم کنارش و گفتم:جونم!؟ لبخند زد و گفت:جونت بی بلا!....غرض از مزاحمت میخواستم یه خبری بهت بدم! کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:چه خبری!؟...خیره! خ لی:من دارم تایوان پیش هوانگ برادرزادم! خندیدم و دستشو گرفتم:خب به سلامتی...اتفاقا سفر واستون لازم بود! تبسم کرد و گفت:ممنون...اما من دارم برای همیشه میرم! چشمام گرد شد:چی!؟ _خب راستش میخوام همه ی مال و اموالمو بفروشم و برم تایوان و تا اخر عمرم پیش هوانک زندگی کنم! چی!؟نمیفهمم ینی میخواد برای همیشه بره؟ ناراحت گفتم:ینی واسه همیشه ی همیشه میری؟ دستو که تو دستش بود فشرد و با دست دیگش موهامو که تو صورتم ریخته رو پشت گوشم داد. با مهربونی گفت:عزیزم...خودت میدونی چقدر دوست دارم....تو و هوانگ جای دخترای نداشتمین...حالم فکر کن از پیش تو میخوام برم پیش خواهرت بمونم خب؟ بالاخره خانم لی تونست راضیم کنه و بعد یه ساعتی که گذشت رفتش....در اخرم گفت که قراره امروز یه نفر بیاد برای خرید خونش! درو بستم و رفتم نشستم روی کاناپه ی توی پذیرایی.چشمامو چند ثانیه بستم و بعد باز کردم...اشپزخونه رو نگاه کردم...سینی غذا هنوز روی اپن بود...پاشدم و به سمت اشپزخونه رفتم که یه دفعه....،..با مخ رفتم تو دیوار و بعد سر خوردم اومدم پایین!یکم که گذشت تازه موقعیتو درک کردم و موهامو از جلو صورتم دادم کنار...وااای خدا!...فکر کنم پام شکست....نه سرم..ای دستم....بالاخره بلند شدم و نگاه پر حرصم رو به ماشین اسباب بازی جلو پام دوختم....ماشینو برداشتم و پرتابش کردم که از شانس خوشگل من خورد به گلدون روی میز!...گلدون یکم لرزید ولی نیفتاد!....منم برگشتم برم سمت اشپزخونه که از پشتم صدای شکستن شنیدم....ینی این قیافه ی منه: بالاخره شیشه خورده هارو جمع کردم که جاییم زخم نشد...البته اگه سه تا انگشت دستم و کف پام رو زخم حساب نکنیم!...خورده شیشه ها که جمع شد رفتم سراغ اون ماشین ایکبیری!....اخه یکی نیست بگه تو مگه بچه ای که ماشین اسباب بازی میخری!؟....ماشین و برداشتم...یه طوری ماشینو گرفته بودم که انگار متهم گرفتم!...رفتم سمت پنجره...پنجره رو باز کردم...ماشینو اوردم جلو صورتم و با چشمای ریز شده روبه ماشبنه گفتم:هه هه حالا میای زیر پای من منو میندازی؟!..حالا که انداختمت پایین میفهمی! ماشینم از این کلکسیونی سنگینا بود...پرتش کردم پایین...لبخند رضایت نشست رو لبم ولی تا خواستم پنجره رو ببندم...از پایین یه نفر داد زد:ااااااااااخخخ!!؛ اینم از این بازم میگم پارت بعدی که میزارم میشه پارت دوم یا همون پارت چهار واسه اونایی که قبلا میخوندن! انیو
طراح : صـ♥ـدفــ |