سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Love ss501&Lee min hoo

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

در و آروم بدون اینکه نانا بیدار بشه باز کرد از لای در تارهای نازک نور داخل اتاق شدن ک باعث شد مردمک چشماش و تنگ کنه تا بهتر ببینه نگاهی به ساعت داخل سالن کرد هنوز فرصت داشت ولی دوست داشت زودتر بره تا سر موقع اونجا باشه .داخل اتاق کیو رفت:هیونگمیخوام ازت لباس قرض بگیرم نمیخوام برم داخل اتاق نانا بیدار میشه

کیو ب سمت کمد اشاره کرد:هر چی میخوای اونجا هست

یونگ سنگ سر کمد رفت و یه شلوار جین تنگ مشکی و کت سفید و پیرهن ساده مشکی را انتخاب کرد و بعد از اتو کشیدن موهاش رفت و سوار ماشین شد

اول گل ها رو گرفت بعد ماشین و روشن کرد و گاز داد و کمتر از چن دقیقه به آپارتمان هیونا رسید.

ماشین و روبه روی ساختمان پارک کرد و نگاهی به ساعتش انداخت سره ساعت 8 از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان راه افتاد.سوار آسانسور شدودکمه  رو فشرد دسته گل و پایین گرفت و سرش و به آسانسور تکیه داد با صدای بلند گ که معلوم میشد به طبقه ای ک میخواد رسیده چشماش و باز کرد

آقا من میخوام شما رو سکته بدم

«ادامه هفته ی بعععععددددددددددددددددددددددد»

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

شوخیشوخیشوخیبلبلبلوبلبلبلوبلبلبلو


♥ یکشنبه 94/6/29 2:46 عصر بـ ه قـلمـ پریچهر غلام زاده ♥ نظر

 بعد از چند لحظه ک نفس های  نانا منظم شد پلکاش سنگین شدن یونگ سنگ روی تخت نیم خیز شد و به صورت معصومش نگاه کرد :خدایا مگه دختر به این کوچیکی و نازی چ گناهی کرده ک پدرومادرش باید ولش کنن؟؟؟؟؟؟چرا همچین دختری باید داخل پرورشگاه بزرگ شه؟؟؟؟؟؟؟و سرطان داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اشک تو چشاش حلقه زد........دختری ک مثل یه فرشته پاک و بی تقصیره

پلکاش رو هم سنگینی کرد و بعد از چند لحضه با نانا هم نفس شد در به آرومی تکون خورد و کله ی 4 نفر از پشت نمایان شد

هیونگ:یونگ سنگ خیییلی به نانا وابسته شده

جونگ مین :حق با اونه

هیونگ: اهه ول کنید و گرنه میگم 5 دور رقص لاویا رو برید

کیو:اونا حقشونه ولی بیچاره نانا ک از هیچی خبر نداره

در و بستن و بیرون رفتن

جونگ مین :چ طوره شب بریم شهر بازی؟؟؟؟؟؟؟نانا هم خیییییلی دلش میخواد

هیون :تو دلت میخواد یا نانا؟؟؟؟؟؟؟؟

جونگ مین نیشخندی زد :بیشتر من 

هیون: باشه فکر خوبیه

<بچه ها ببخشید حالم خوب نی کم نوشتم عصری بقیه اش رو میذارم>

 فقط ی لیوان آب قند و ی بشکه با خودتون بیارید چون ی عالم باید گریه کنید 


تهوع‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور


♥ یکشنبه 94/6/29 11:57 صبح بـ ه قـلمـ پریچهر غلام زاده ♥ نظر

جونگ مین لبخند شیطانی زد و به سمت نانا حمله ور شد:نانا؟عمو رو میزنی؟؟عمو بیاد اون لپا تو  بخوره؟؟ نانا ک داشت چشماشو میمالید از جا پرید :نهههههههههههه عمو گونجی من کناه دالم من توچولوئم اگه لپامو بخوری دیگه عموها دوسم ندالن و نموخان من و » با این حرفش زد زیر گریه 

دابل اس با حالت گیجی بهم نگاه کردن هر کدوم میخواستن به یه نحوی از دلش دربیارن

هیونگ:عمو گونجیت فدات بشه گریه نکن

هیون:نانا؟نانای من ک گریه نمیکنه

کیو:نانا توچولو بلند شو بریم گذا برات بگلم توفول شی لپ در بیاری.

نانا دست اغز گریه برداشت :واقعا واقعنی عمو نیو؟؟؟

کیو:آره عمو بلند شو ببین عمو توسنگ برات چی درست کرده

نانا بلند شد و تو بغل کیو پرید و خودش و جا کرد :بریم دیه عمو تیو.

کیو لبخند پیروزمندانه ای زد و:بریممممممممممممممم

همه از غذا تعریف میکردن و یونگ سنگ هم زیر لب میخندید و به روی خودش نمی آورد

نانا:عمو توسنگ گذا کیلی توشمزست میسی

یونگ سنگ لبخند زیبایی زد که چالاش معلوم شد:خواهش نانا توچولو

نانا دست به سینه ایستاد و اخماش و تو هم کرد :من نانا توچولو نیستم نانا خانومیم

جونگ مین داد زد:اوووووووووه نانا خانومی...نانا خانومی؟با من ازدواج میکنی؟؟

نانا تو فکر رفت :نه تو کیلی پیلی من موخوام با عمو توسنگ ازدباج تونم

همه خندیدن

جونگ مین ایش بلندی گفت:برو بابا با عمو توسنگت 

نانا براش زبون درازی کردو پرید بغل یونگ سنگ:عمو توسنگی نانا خانوم خوابش میاد

یونگ سنگ بلند شدو نانا رو تو بغلش گرفت:الهی عمو هات فدات شن خودم میخوابونمت 

دوتایی به سمت اتاق نانا رفتن یونگ سنگ نانا رو روی تخت گذاشت و خودشم کنارش خوابید

:عمو توسنگ؟؟؟مامانم توجاست؟؟؟

یونگ سنگ چیزی نگفت و فقط چشماش و بست و نانا رو بیشتر به خودش فشرد

:عمووو؟؟؟؟

:عمو خوابه

:باشه نانا خانوم هم خوابش میاد شب بگیر

«ادامه فردااااااا»خدانگهدارگیج شدم

 


♥ شنبه 94/6/28 12:22 عصر بـ ه قـلمـ پریچهر غلام زاده ♥ نظر

بعد از تمام شدن مکالمش گوشیشو یه سمت پرت کرد کرد و سوییچشو از توی جیب شلوارش در آورد و ماشینو روشن کرد... پاشو رو ترمز گذاشت و سقف ماشینشو بالا داد با حسرت به زوج های جوانی که باهم در حال قدم زدن بودن نگاه میکرد فرمون و چرخوند و کنار پارکی توقف کرد از ماشین پیاده شد و نگاهی به دور و برش انداخت .....  تابش متوالی پرتوهای خورشید چشماشو اذیت میکرد که باعث شد دستشو سایبون چشاش کنه 

دره ماشینشو قفل کرد و به سمت حوض وسط پارک راه افتاد . دستاشو پر از آب خنک کردو به صورتش زد...انگار که جون دوباره ای گرفته بود صدای پسر فال فروشی رو شنید سرشو به سمت پسر برگردوند و یک برگه فال گرفت ...

«گذشته را ببخش ،به فکر آینده مباش و به حال بنگر که در گذشته چیزی جز پشیمانی نیست .»پوزخندی زد و تو دلش گفت«گذشته را ببخش؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه کشکه؟؟؟؟؟؟؟؟» برگه رو پاره کرد و توی حوض انداخت تصمیم داشت بشینه ولی با یاد آوری ناهار بچه ها با عجله بلند شد و به سمت خونه رفت .

وقتی رسید کسی نبود همون موقع بود ک پیک اومد و غذاهارو داد پولشونو حساب کرد و داخل بردشون.

همه رو داخل ظرف های مخصوص ریخت و با موادی که داشت تزئئین کرد.آخرای کاراش بود که با صدای جروبحث همیشگی هیونگ و جونگ مین سرشو بالا آورد 

هیونگ:نه خیر هارا خوشگل تره

جونگ مین با عصبانیت ساختگی:نه گیوری بهتره...هارا فقط اندامش باحاله ولی گیوری خیلی جذابههههه

کیو جونگ چینی به دماغش داد و زیر لب گفت:بد سلیقه

جونگ مین شونه هاش و بالا آورد و خواست حرفی بزنه که توپی به سرش پرت شد:آخخخخخ کدوم وحشی ای بود؟؟؟؟؟

یونگ سنگ سکوتش و شکست و با انگشتش به سمت پله هل اشاره کرد :نانا

 

{بمونید تو خماریشوخیمؤدبقاط زدم

ادامه اش و فردا میذارم براتون دوست داشتن


♥ جمعه 94/6/27 2:13 عصر بـ ه قـلمـ پریچهر غلام زاده ♥ نظر

با باز شدن در باد آرومی وزید و چتری های ناهماهنگشو به دست باد سپرد.پاهاشو تکونی داد و جاشون و عوض کرد موهاشو پشت گوشش داد. دستشو بالا آوردو پیرهن بلندی ک پوشیده بود و بالا زد و نگاهی به ساعتش کرد.....

یازم دیر کرده بود.صندلی رو کنار داد و بلند شد....با قدم های آرام و منظم به سمت پیشخوان رفت کاغذی رو در آورد و روش چیزی نوشت.....با چشمان نافذش نگاهی به پیش خدمت کرد:لطفا اینو بدید به آقای هئو... . منتظر جواب نشد عینک گرون قیمتش و ک یونگ سنگ از آخرین سفرش از مالزی براش گرفتهبود و چشو زد و سوییچ ماشینو توی دستش چرخوند....

از کافی شاپ ک بیرون اومد از پشت یونگ سنگو دید محلی نذاشت و بدون ذره ای توجه به راهش ادامه داد

نفس نفس زنان خودشو به میز مخصوص رسوند اما اثری ازش ندید... . به سمت پیشخوان رفت :کسی یادداشتی برای من نذاشت؟؟؟؟؟؟ 

پیشخدمت دستشو توی جیبش گذاشت:خانم لی یک یادداشت گذاشتن . یادداشتو گرفت و خوند :.....بازم تاخیر.....

آه از نهادش بلند شد و سرش و پایین انداخت... . با قدم هایی آروم و نا منظم به سمت یکی از صندلی های گوشه ی مغازه رفت و خودش و روش ولو کرد.دستش و داخل جیب کتش کردو گوشیشو در آورد چند بار شمارش و گرفت ... ولی دریغ از ی جواب .. قهوه ای رو ک براش آورده بودن سر کشید و بلند شد . پولشو روی میز گذاشت به ساعتش نگاه کرد الان حتما تمرین بچه ها تموم شده.....

به رستوران کنار خونشون زنگ زد و سفارش غذا داد خودشم با دو به سمت ماشینش دویید و درشو باز کرد که یادداشتی رو دید : امشب و یادت نره سالروز اولین دیدارمونه 

دوباره آهی کشید و سرشو به فرمون چسبوند... آخه چرا این روزو فراموش کرده بود؟ به منشی شرکت زنگ زدو ازش خواست تا براش دست گل بزرگیو تهیه کنه 

 

{ ادامه اش فردا بلبلبلوجالب بود


♥ پنج شنبه 94/6/26 1:10 عصر بـ ه قـلمـ پریچهر غلام زاده ♥ نظر



طراح : صـ♥ـدفــ