Love ss501&Lee min hoo
خانـ ه ♥ لینـ ک ♥ ایمیـ لـ ♥ پروفایـ لـ ♥ طـراح
سلام چینگو ها این وبلاگ تعطیل شد از این به بعد میتونین مارو تو این وبلاگ دنبال کنید Koreamelina29.blogfa.com Love ss501&Lee min hop تمام مطالب وبلاگ هم به همون وبلاگ منتقل میشه تمام! خداحاااااافظ!!!! سلام به چینگو ها اونی ها و اوپا ها!!!! خیلی خوش اومدین امیدوارم تو این وبلاگ بهتون خوش بگذره ما یعنی من و پریچهر توی این وبلاگ از دابل اس مینویسیم البته جدیدا داریم داستان دابل اسی هم مینویسیم پس شد: اخبار دابل اس داستان دابل اسی و به زودی: طنز دابل اسی خب دیگه حرفی ندارم به غیر از اینکه: به نویسنده نیازمندیم!!!!! کسانی که میخوان نویسنده بشن اگه خدا بخواد تو این جا بگن! اگر هم درخواستی دارین بازم همینجا بگین! دیگه حرفی نداشته بیدم! فقط لذت ببرید و خوش بگذره بهتون! («*ملینا*»)
یه نفر گفت:ااااااااخ!!! سریع عین الاغ از پنجره اویزون شدم و دیدم یه پسره سرشو گرفته و ماشین منم تو دستشه! خیلی هوش نمی خواد تا بفهمی چه اتفاقی افتاده!سریع خواستم جیم شم که بالا رو نگاه کرد و منم شدم هین مجسمه!....نه به خاطر خجالت!..به خاطر چیزی که میدیدم! با تته پته گفتم:تو!..تو!...تو! اونم گفت:تو! بعد یهو دوتایی باهم حرف زدیم.من:پارک جونگ مینی! جونگ مین:ماشینو انداختی! اول به خاطر اینکه با هم حرف زدیم نفهمیدم چی گفت ولی بعد که فهمیدم با چشمای گرد شده زل زدم بهش.اونم همینطور! یه چند دیقه ای همینطوری به هم زل زده بودیم که یهو... منم میخوام شمارو سکته بدم اصن من چیم از پری کمتره؟...بقیش معلوم نیست کی بزارم...هاهاها در و آروم بدون اینکه نانا بیدار بشه باز کرد از لای در تارهای نازک نور داخل اتاق شدن ک باعث شد مردمک چشماش و تنگ کنه تا بهتر ببینه نگاهی به ساعت داخل سالن کرد هنوز فرصت داشت ولی دوست داشت زودتر بره تا سر موقع اونجا باشه .داخل اتاق کیو رفت:هیونگمیخوام ازت لباس قرض بگیرم نمیخوام برم داخل اتاق نانا بیدار میشه کیو ب سمت کمد اشاره کرد:هر چی میخوای اونجا هست یونگ سنگ سر کمد رفت و یه شلوار جین تنگ مشکی و کت سفید و پیرهن ساده مشکی را انتخاب کرد و بعد از اتو کشیدن موهاش رفت و سوار ماشین شد اول گل ها رو گرفت بعد ماشین و روشن کرد و گاز داد و کمتر از چن دقیقه به آپارتمان هیونا رسید. ماشین و روبه روی ساختمان پارک کرد و نگاهی به ساعتش انداخت سره ساعت 8 از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان راه افتاد.سوار آسانسور شدودکمه رو فشرد دسته گل و پایین گرفت و سرش و به آسانسور تکیه داد با صدای بلند گ که معلوم میشد به طبقه ای ک میخواد رسیده چشماش و باز کرد آقا من میخوام شما رو سکته بدم «ادامه هفته ی بعععععددددددددددددددددددددددد» خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ بعد از چند لحظه ک نفس های نانا منظم شد پلکاش سنگین شدن یونگ سنگ روی تخت نیم خیز شد و به صورت معصومش نگاه کرد :خدایا مگه دختر به این کوچیکی و نازی چ گناهی کرده ک پدرومادرش باید ولش کنن؟؟؟؟؟؟چرا همچین دختری باید داخل پرورشگاه بزرگ شه؟؟؟؟؟؟؟و سرطان داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اشک تو چشاش حلقه زد........دختری ک مثل یه فرشته پاک و بی تقصیره پلکاش رو هم سنگینی کرد و بعد از چند لحضه با نانا هم نفس شد در به آرومی تکون خورد و کله ی 4 نفر از پشت نمایان شد هیونگ:یونگ سنگ خیییلی به نانا وابسته شده جونگ مین :حق با اونه هیونگ: اهه ول کنید و گرنه میگم 5 دور رقص لاویا رو برید کیو:اونا حقشونه ولی بیچاره نانا ک از هیچی خبر نداره در و بستن و بیرون رفتن جونگ مین :چ طوره شب بریم شهر بازی؟؟؟؟؟؟؟نانا هم خیییییلی دلش میخواد هیون :تو دلت میخواد یا نانا؟؟؟؟؟؟؟؟ جونگ مین نیشخندی زد :بیشتر من هیون: باشه فکر خوبیه <بچه ها ببخشید حالم خوب نی کم نوشتم عصری بقیه اش رو میذارم> فقط ی لیوان آب قند و ی بشکه با خودتون بیارید چون ی عالم باید گریه کنید سلام چینگو ها من خیلی نالاحتم پارت یک داستانم دستم خورد اشتباهی حذف شد حالا ما پارت یک نداریم من عررررر به جاش اینجا پارت یک رو میزارم البته ممکنه با قبلی یکم تفاوت داشته باشه چون دقیقا قسمت اولو تو دفترم ندارم ولی شما ببخشین راستی پارت دو و سه هم انتقال داده میشه به همین پست پس پارت یک و دو و سه باهم میشه پارت یک! پارت چهار هم که قرار بود بزارم میشه پارت دوم اوکی چینگو ها!؟ پس حالام بفرمایین داستان راستی تا یادم نرفته من اسم داستان رو هم از شیش ضلعی به شیش ضلعی عشق تغییر دادم کلا داستان کن فیکون شد! حالام بفرمایید داستان شیش ضلعی عشق:
پارت یک: زنگ درو زدم.یکم طول کشید تا خانم لی ایفون رو برداره...با صدای لرزونش گفت:کیه؟ از شنیدن صدای سالخورده ش مثل همیشه لبخند روی لبم نشست...با شیطنت جواب دادم:دزدم!...اومدم خونه و اون صندوق جواهراتتو بدزدم برم! صدای خندشو شنیدم بعد هم در با صدای تیک باز شد. با خنده داخل رفتم...درست وقتی که میخواستم در خونمو با کارت عابربانک باز کنم(کلید یادش رفته میخواد عین دزدا درو باز کنه)..خانم لی همسایه پیر و مهربون روبروییم در واحدش رو باز کرد و عصا زنون دم در اومد. با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:به به!..خانوم مهربون شاختمون! اونم با خنده گفت:سلام دختر شیطون محله! بعد دستشو برد تو جیبش و کلیدمو دراورد و گفت:من نمیدونم چجوری تو هر دفعه موقع بستن بند کفشات کلیدتو جا میزاری...اگه من نیام گلدونو اب بدم که معلوم نیست کجا گم و گور بشه! با لبخند خجالت زده کلیدو گرفتم و سرمو عین خنگا خاروندم. _حتما وقتی داشتم بند کفشمو میبستم افتاده ممنون! یکم با هم حرف زدیم و بعد من رفتم تو خونه و بعد پریدم تو حموم. خب بزارین از خودم بگم.من جسیکا 23 سال دارم.(یاد فیلم من ترانه15سال دارم افتادم!) فارغ التحصیل رشته تئاترم و تا دو ماه دیگه یه اجرای مهم دارم...پدر و مادرم امریکان و من چون کره رو دوست داشتم و همچنین اون موقع مشغول درس بودم نرفتم و نخواهم رفت! خانم لی هم همسایه ی مهربون منه که تنها زندگی میکنه شوهرش فوت شده...بچه هم نداره! اههه این شامپو چرا تموم شد!؟حالا چه غلطی بکن!؟ ولش کن بابا....بعد از ابکشی رفتم بیرون و بعد پوشیدن لباس و شونه ی موهام رفتم بیرون تا یکم به این شیش شنبه بازار سرو سامون بدم!...از زمین و مبل لباس و وسایل جمع میکردم...تو این بین مسواک مامان بزرگ خدابیامرزم و دندون مار چهل ساله و...پیداکردم که هنوز تو کفشونم! بالاخره کارا رو انجام دادم و تازه میخواستم یه نفس راحت بکشم که زنگ درو زدن!...ای بر خرمگس معرکه لعنت!...رفتم درو باز کردم دیدم خانم لی با یه سینی غذا پشت دره...نه بابا خرمگس چیه!؟..این فرشته ی اسمونیه...غذااااا!! دعوتش کردم بیاد داخل..اونم اومد تو و روی مبل نشست..منم رفتم تا سینی غذا رو بزارم تو اشپزخونه و یه چیزی برای پذیرایی بیارم که گفت:جسیکا جان دخترم بیا بشین کارت دارم! ینی چی کارم داره!؟... رفتم نشستم کنارش و گفتم:جونم!؟ لبخند زد و گفت:جونت بی بلا!....غرض از مزاحمت میخواستم یه خبری بهت بدم! کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:چه خبری!؟...خیره! خ لی:من دارم تایوان پیش هوانگ برادرزادم! خندیدم و دستشو گرفتم:خب به سلامتی...اتفاقا سفر واستون لازم بود! تبسم کرد و گفت:ممنون...اما من دارم برای همیشه میرم! چشمام گرد شد:چی!؟ _خب راستش میخوام همه ی مال و اموالمو بفروشم و برم تایوان و تا اخر عمرم پیش هوانک زندگی کنم! چی!؟نمیفهمم ینی میخواد برای همیشه بره؟ ناراحت گفتم:ینی واسه همیشه ی همیشه میری؟ دستو که تو دستش بود فشرد و با دست دیگش موهامو که تو صورتم ریخته رو پشت گوشم داد. با مهربونی گفت:عزیزم...خودت میدونی چقدر دوست دارم....تو و هوانگ جای دخترای نداشتمین...حالم فکر کن از پیش تو میخوام برم پیش خواهرت بمونم خب؟ بالاخره خانم لی تونست راضیم کنه و بعد یه ساعتی که گذشت رفتش....در اخرم گفت که قراره امروز یه نفر بیاد برای خرید خونش! درو بستم و رفتم نشستم روی کاناپه ی توی پذیرایی.چشمامو چند ثانیه بستم و بعد باز کردم...اشپزخونه رو نگاه کردم...سینی غذا هنوز روی اپن بود...پاشدم و به سمت اشپزخونه رفتم که یه دفعه....،..با مخ رفتم تو دیوار و بعد سر خوردم اومدم پایین!یکم که گذشت تازه موقعیتو درک کردم و موهامو از جلو صورتم دادم کنار...وااای خدا!...فکر کنم پام شکست....نه سرم..ای دستم....بالاخره بلند شدم و نگاه پر حرصم رو به ماشین اسباب بازی جلو پام دوختم....ماشینو برداشتم و پرتابش کردم که از شانس خوشگل من خورد به گلدون روی میز!...گلدون یکم لرزید ولی نیفتاد!....منم برگشتم برم سمت اشپزخونه که از پشتم صدای شکستن شنیدم....ینی این قیافه ی منه: بالاخره شیشه خورده هارو جمع کردم که جاییم زخم نشد...البته اگه سه تا انگشت دستم و کف پام رو زخم حساب نکنیم!...خورده شیشه ها که جمع شد رفتم سراغ اون ماشین ایکبیری!....اخه یکی نیست بگه تو مگه بچه ای که ماشین اسباب بازی میخری!؟....ماشین و برداشتم...یه طوری ماشینو گرفته بودم که انگار متهم گرفتم!...رفتم سمت پنجره...پنجره رو باز کردم...ماشینو اوردم جلو صورتم و با چشمای ریز شده روبه ماشبنه گفتم:هه هه حالا میای زیر پای من منو میندازی؟!..حالا که انداختمت پایین میفهمی! ماشینم از این کلکسیونی سنگینا بود...پرتش کردم پایین...لبخند رضایت نشست رو لبم ولی تا خواستم پنجره رو ببندم...از پایین یه نفر داد زد:ااااااااااخخخ!!؛ اینم از این بازم میگم پارت بعدی که میزارم میشه پارت دوم یا همون پارت چهار واسه اونایی که قبلا میخوندن! انیو جونگ مین لبخند شیطانی زد و به سمت نانا حمله ور شد:نانا؟عمو رو میزنی؟؟عمو بیاد اون لپا تو بخوره؟؟ نانا ک داشت چشماشو میمالید از جا پرید :نهههههههههههه عمو گونجی من کناه دالم من توچولوئم اگه لپامو بخوری دیگه عموها دوسم ندالن و نموخان من و » با این حرفش زد زیر گریه دابل اس با حالت گیجی بهم نگاه کردن هر کدوم میخواستن به یه نحوی از دلش دربیارن هیونگ:عمو گونجیت فدات بشه گریه نکن هیون:نانا؟نانای من ک گریه نمیکنه کیو:نانا توچولو بلند شو بریم گذا برات بگلم توفول شی لپ در بیاری. نانا دست اغز گریه برداشت :واقعا واقعنی عمو نیو؟؟؟ کیو:آره عمو بلند شو ببین عمو توسنگ برات چی درست کرده نانا بلند شد و تو بغل کیو پرید و خودش و جا کرد :بریم دیه عمو تیو. کیو لبخند پیروزمندانه ای زد و:بریممممممممممممممم همه از غذا تعریف میکردن و یونگ سنگ هم زیر لب میخندید و به روی خودش نمی آورد نانا:عمو توسنگ گذا کیلی توشمزست میسی یونگ سنگ لبخند زیبایی زد که چالاش معلوم شد:خواهش نانا توچولو نانا دست به سینه ایستاد و اخماش و تو هم کرد :من نانا توچولو نیستم نانا خانومیم جونگ مین داد زد:اوووووووووه نانا خانومی...نانا خانومی؟با من ازدواج میکنی؟؟ نانا تو فکر رفت :نه تو کیلی پیلی من موخوام با عمو توسنگ ازدباج تونم همه خندیدن جونگ مین ایش بلندی گفت:برو بابا با عمو توسنگت نانا براش زبون درازی کردو پرید بغل یونگ سنگ:عمو توسنگی نانا خانوم خوابش میاد یونگ سنگ بلند شدو نانا رو تو بغلش گرفت:الهی عمو هات فدات شن خودم میخوابونمت دوتایی به سمت اتاق نانا رفتن یونگ سنگ نانا رو روی تخت گذاشت و خودشم کنارش خوابید :عمو توسنگ؟؟؟مامانم توجاست؟؟؟ یونگ سنگ چیزی نگفت و فقط چشماش و بست و نانا رو بیشتر به خودش فشرد :عمووو؟؟؟؟ :عمو خوابه :باشه نانا خانوم هم خوابش میاد شب بگیر «ادامه فردااااااا» خب تو اپ قبلی گفتم که تیزر داستان و میزارم همینطورم قرار بود بقیه داستانو بزارم ولی.... ولی.... نمیزارم! فقط یه اشنایی در مورد داستان میدم ولی اینجا که نمیزارم باید برین ادامههههه بعد از تمام شدن مکالمش گوشیشو یه سمت پرت کرد کرد و سوییچشو از توی جیب شلوارش در آورد و ماشینو روشن کرد... پاشو رو ترمز گذاشت و سقف ماشینشو بالا داد با حسرت به زوج های جوانی که باهم در حال قدم زدن بودن نگاه میکرد فرمون و چرخوند و کنار پارکی توقف کرد از ماشین پیاده شد و نگاهی به دور و برش انداخت ..... تابش متوالی پرتوهای خورشید چشماشو اذیت میکرد که باعث شد دستشو سایبون چشاش کنه دره ماشینشو قفل کرد و به سمت حوض وسط پارک راه افتاد . دستاشو پر از آب خنک کردو به صورتش زد...انگار که جون دوباره ای گرفته بود صدای پسر فال فروشی رو شنید سرشو به سمت پسر برگردوند و یک برگه فال گرفت ... «گذشته را ببخش ،به فکر آینده مباش و به حال بنگر که در گذشته چیزی جز پشیمانی نیست .»پوزخندی زد و تو دلش گفت«گذشته را ببخش؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه کشکه؟؟؟؟؟؟؟؟» برگه رو پاره کرد و توی حوض انداخت تصمیم داشت بشینه ولی با یاد آوری ناهار بچه ها با عجله بلند شد و به سمت خونه رفت . وقتی رسید کسی نبود همون موقع بود ک پیک اومد و غذاهارو داد پولشونو حساب کرد و داخل بردشون. همه رو داخل ظرف های مخصوص ریخت و با موادی که داشت تزئئین کرد.آخرای کاراش بود که با صدای جروبحث همیشگی هیونگ و جونگ مین سرشو بالا آورد هیونگ:نه خیر هارا خوشگل تره جونگ مین با عصبانیت ساختگی:نه گیوری بهتره...هارا فقط اندامش باحاله ولی گیوری خیلی جذابههههه کیو جونگ چینی به دماغش داد و زیر لب گفت:بد سلیقه جونگ مین شونه هاش و بالا آورد و خواست حرفی بزنه که توپی به سرش پرت شد:آخخخخخ کدوم وحشی ای بود؟؟؟؟؟ یونگ سنگ سکوتش و شکست و با انگشتش به سمت پله هل اشاره کرد :نانا {بمونید تو خماری ادامه اش و فردا میذارم براتون
Drawing Love
Download - 6 MB
_______________________
Summer Love
Download - 33 MB
_____________________
Our Story
Download - 10 MB
______________________
اینجا دنسر ها با ماسک اعضای گروه میان و خیلی قشنگه
Be A Star
Download - 49 MB
_______________________
Confession
Download - 17 MB
(hoshizora (Starry Sky
Download - 12 MB
Get Ya" Luv
Download - 4 MB
Deja Vu
Download - 16 MB
Warning+Love Ya
Download - 16 MB
طراح : صـ♥ـدفــ |